نمیدونم چی شد که با خودم گفتم
باید دربارهی آقاناصر بیشتر توضیح بدم.
گفته بودم بهتون که آقاناصر
یهزمانی وقتی ۲۵ سالش بود معروفترین هلیکوپترزنِ شهرمون بود. اینطوری شده بود که
عروسی پسرِ فرماندار-آقایِ محمدی- حدودِ ۱۰۰۰ نفر مهمون اومده بودن بعداز خوردنِ
شربت و شیرینی یهو یه همهمهای تو مجلس به پا شد و دیدیم همه دارن میگن آقاناصر
اومده. خلاصه ناصر با رفیقاش اومد تو. معلوم بود که حسابی دعوت شده. یه آهنگ
گذاشتن و آقاناصر شروع کرد یهکم رقصید و یه هلیکوپتری ۲ دقیقهای به افتخارِ این
عروسیِ بزرگ زد. ملت رو پاشون بند نبودن. یعنی همینو بگم که افتخارِ این عروسی تا
مدتها این بود که آقاناصر توش هلیکوپتری زده اونم ۲ دقیقه. ناصر بچهی خوبی بود
واسه رفیقاش. اما خوب رفیقاش فرق داشتن. یه دفه هم این داستان رو بهتون گفتم که
"وقتی آقاناصر اوایلِ ۲۸ سالگیش بود یه چنروزی سرفه میکرد شدید. کمرش
هم درد گرفته بود. اونوقت صابرمکانیک اومد بهش یه لول داد گف اینو بزنی همهچیت
روبراه میشه. آقاناصر گفت: نه من از این زرِماریا نمیزنم. رسول موکِتی هم اومد گف
حرفِ صابر و گوش کن. بزن آقاناصر روشن میشی. آقاناصر اما قبول نمیکرد. بعد هفت
سال رفتم که آقاناصرو ببینم. دم محله که رفتم خونش یادم نمیومد. پرسیدم خونه ناصر
کجاست بود. رحیم بقال گفت کدوم ناصر؟ ناصر زرِماری؟ خدا بیامرزدش. فهمیدم بالاخره
ناصر از اون زرِماری زده. خیلی هم زده. خیلی. برگشتم". اما این همهی داستان
نبود. وقتی داشتم تو محله یهچرخی میزدم دیدم سرِ کوچه یهتابلویی هست که روش اسمِ
کوچه رو نوشته "شهید ناصر مداراپسند".
آقاناصر یه هوندا سیجی ۱۲۵
داشت بهرنگِ سبز. همهی هونداهایِ شهرمون قرمز بودن الا هوندایِ اون. به قول مردم
موتورِ آقاناصر چشمِ همهی موتورا بود. اونوقتا یه مدتی تو یه تعمیرگاه کار میکرد
و بعدش با معرفی سیدهاشم (یا سیدرسول- اسمشو دقیق یادم نمیاد. بچهی امامجمعهی
شهرمون بود) تو یه کارخونهی کاشی سازی موقتا استخدام شد. آقاناصر وقتی سیسالش
بود رفت سربازی. اونم به اصرارِ ننهش و ناپدریِ دلسوزش بود که میگفتن: ناصر بچهی
پیغمبر هم باشی تا سربازی نری بهت کارِ درست حسابی نمیدن. ولی خوب اولا اینکه ناصر
دیگه از اون تک و تایِ دورهی ۲۵ سالگیش افتاده بود بیشترشم به خاطرِ اعتیادِ این
دوسال آخر بود. و دوما بعدِ یه عمر سرباز فراری بودن بره خدمت اونم تو ۳۰ سالگی
اونم ۲ سال و شیش ماه. خلاصه یه روز رفت و دفترچه گرفت وخودشو معرفی
کردو رفت سربازی (داستان ایجا هم طولانیه که میگذریم). فقط همینو بگم
که اولین عیدِ نوروزی که ناصر سربازی بود و بهش مرخصی ندادن که بیاد خونه، همهی
اهلِ محل تو روز اولِ عید جمعشدن خونهی ابراهیم (ناپدری ناصر) واسهی
"جاخالی باش" (یه رسم سنتیِ خوبیه که حتما خودتون میدونین چیه). ناصر
واسه دوران خدمت افتاده بود "نهبندان" یه جایی تو یه پادگانِ مرزی. تو
یه درگیری بین اشرار و سربازایِ پادگان ناصر ترکش میخوره و زخمی میشه.
میارنش بیمارستان مشهد و جراحی میشه. پایِ چپش از زیر زانو و دسته راستش از بازو
قطع میشه. بهرجهت عمرِ سربازی ناصر فقط هفت ماه بود و بعدش معاف شد. اومد تو محله.
از حوصله خارجه که بگم وقتی برگشت تو محل چه غوغایی شد. رفیقاش چنان گریهای
میکردن. فقط یه نکته که مرتضی رفیقِ ناصر بهش گفت حاضرم تا آخرِ عمر رو دوشم سوارت
کنم اگه لایق باشم. ناصر اما خیلی عوض شده بود. اصلا رفته بود تو خودش. یه روز به
دکتر رستگار، معتمد محله، گفته بود که دکتر جون تازه الان شدم خودم. هنر ناصر به
دست و پاش بود. دیگه عملا اسمِ ناصر تو همهی عروسیها بود اما خودش نه. فقط یه
عروسی رفته بود اونم عروسی مرتضی رفیقش. دیگه تو شهرِ ما هلیکوپتری رقصِ مقدس شده
بود. هرکسی جرات نمیکرد. میگفتن تو یه عروسی یهپسره گفته به سلامتی آقاناصر و
خواسته هلیکوپتری بزنه که چنتا از جوونا اومدن گوششو پیچوندن. ملت همه بغض کرده
بودن. اصلا عجیب بود. آقاناصر حالا یه معلول (جانباز) بود. دکتر رستگار به آقا
ناصر گفته بود که تو هم مثلِ بابات شهید شدی اما زندهای. ناصر فقط لبخندی زده
بود. بابای ناصر سال ۶۳ وقتی ناصر ۶ سالش بود شهید شده بود. ناصر تو دورهی
سربازیش تو ترکِ اجباری بود. اما وقتی برگشت باز شروع کرد. عملا از ناصر سابق هیچی
نمونده بود. آقاناصر بعدِ مدتی شده بود ناصرزرِماری. فقط یهچند نفری دورو برش
بودن که پامنقلی بودن و دکتر رستگار که هرهفته بهش سرمیزد و حالی میپرسید. دیگه
مُسَکن همه درداش انگاری همین مواد بود (دکتر رستگار گفته بود که ناصر دردِ جسمی
زیادی هم بعد از ۵ تا جراحی داشت). یهروز ناصر اومده بود به امام جماعت مسجد گفته
بود که از این به بعد منو ناصر زرِماری صدا کنین. شیخه گفته بود این چه حرفیه
آقاناصر. گفته بود همین که گفتم. بین دو نماز شیخ بلند میشه میره پلهی اول منبر
میشینه میگه آقاناصر گفتن که بهتون بگم که از این به بعد ناصر زرِماری صداشون کنین
والسلام. از فرداش همینطور شد. مردم تو کوچه ناصر رو میدیدن میگفتن سلام ناصر
زرِماری. اصلا این کلمه با ابهت شده بود. از یکی میپرسیدی آقا ناصر میگفت کدوم
ناصر؟ ناصر زرماری؟. ناصر به دکتر رستگار گفته بود که آدم باهاس خوبی و بدیش معلوم
باشه. دست و پام نشون میده خوبم. اسمم هم نشون میده معتادم.
هفت هشت سالی بود که از شهرم
دور بودم و تقریبا از هیچی خبر نداشتم. گاه بیگاه یه چیزایی از شهرمون میشنیدم که
خیلی واسم مهم نبود. یعنی اونقد خبرا غلوآمیز بود که فراموششون میکردم. آخرین باری
که ناصر رو از نزدیک دیدم ۲۵ سالش بود. تو عروسیِ پسرخالم. تا اینکه اون روز که
بعد از مدتها رفتم از بقالِ محله قدیمی پرسیدم آقا ناصر و گفت ناصرزرِماری؟. و تو
محله یه چرخی زدم دیدم سرِ کوچه یه تابلویی هست که روش اسمِ کوچه رو نوشته
"شهید ناصر مداراپسند".
ناصرِ مداراپسند ۱۳۹۰-۱۳۵۷