از جنوبِ غربی

مدتی! آلمان رو به خدا می‌سپارم. بااینکه میدانست قصدِ فتحِ برلین را دارم با من مهربان بود. در آخرین نقطه بعد از یکسال، آلمان در پیشِ پایم ایستاد و با آوازِ "بدرود و به امیدِ دیدار" من را همراهی کرد. به آلمان گفتم "شاید تو را به عنوانِ شکست‌خورده بشناسند اما هیچ‌گاه نمی‌توانند تو را نابود کنند" هیچ‌گاه. تجربه‌ی من از "جنوب‌بودن" اصلا مشابه تجربه‌ی هدایت-پاریس نبود مگر در برخی لحظات و لحظاتی هم مثلِ تسوایگ-برزیل. اما من بیشتر هابرماس-فرانکفورت و ماری کوری-پاریس بودم تا نویسنده‌ای در غربت. در این راه توسطِ "تِیک دیس والتز" کوئن و "هانگرین دنس" برامس همراهی می‌شدم.
بدرقه‌ی نهایی با اندکی باد و رگبارِ نرمِ آخرِ آپریل همراه هست.