صحبت با صفحه‌ی سفید

قبل از اینکه برنامه سینما تموم بشه از سالن اومدم بیرون. فیلمش کاملن نچسب بود. داستانش رو از اول نتونستم دنبال کنم. همین‌که به دقیقه‌ی ۷۰ فیلم رسید صبرم تموم شد. اومدم بیرون. باقی‌مونده‌ی پاپ‌کورن رو هم انداختم تو سطلِ آشغال. شاید دیگه فیلم دیدن تو یه جمع از من گذشته باشه. نشستن تو ردیف آخر سینما جاییکه یه وقتایی اصلا کسی نمیاد. اصلا. لمسِ تنها بودن و دو یا شایدم سه برابر میکنه. نه اینکه فقط بد باشه. خیلی بده. یه خوبیایی‌م داره که به گفتنش نمی ارزه.
قبلنا میشد با هنرپیشه‌ها حرف زد اما الان خجالت میکشم. نه از دیگران که از خودم. بیشتر شبیه حماقت شده همه‌چی. بخوای از اولِ اول هم شروع کنی که دیگه خیلی دیره. اگه میشد از وسطاش زد بیرون بهتر بود. اما نمیشه. بزنی بیرون کجا بری. دنیا برایِ کسایی که احمقانه امیدوارن همیشه مثلِ یه صفحه‌ی سفیده.
تو جیبم دنبالِ بلیط مترو گشتم که انگاری تو تاریکی سینما از جیبم افتاده بود. مهم نیست. آخرِ شبا معمولا بلیط چک نمیکنن. میتونم با کارت تاریخ گذشته‌ی اعتباری سوار مترو بشم.