هر روز وقتی بعدازظهرها حوالی ساعت پنج از کارگاه بر میگشت خردههای غذای
باقیمونده از ناهارِ ظهر رو که تو بقچهش بود رو میریخت واسه چنتا
گربهایکه تو حیاط بودن. اتفاقان همیشه چنتا گربه بودن. ۲۵ سالی که تو اون
کارگاه کار میکرد این کار همیشگیش بود. اصلا شبا که داشت یه چیزیایی رو
قاطی میکرد (میپخت) تو دستش اومده بود که سهم گربهها رو هم در نظر بگیره.
چرا بهش میگم پیرمرد. خوب. نمیدونم راستش. شاید بخاطری که سنش از من بیشتر بود. یا شایدم، آهان! وقتی زن و تنها دخترش مرده بودنُ تو یه تصادف، پیر شده بود. یازده سال پیش.
همسایمون بودن. اما خوب حالا همسایمون هست.
یه داستانی رو چنسال پیش برام تعریف کرد که "یه پیرمردی بوده تو روستایِ اجدادیشون که یهروز یه تولهسگ دنبالش میکرده و اون پیرمرده از توله سگِ میترسیده و فرار میکرده. اینقد ترسیده بوده که حتی فرصت نشده روش و از توله سگه برگردونه و فرار کنه. همینطور عقب عقب میدویده. جالب اینجا بوده که در حالِ فرار میخندیده. ترسیده بوده دیگه. آدم که میترسه نمیدونه چطوری نشون بده. گاهی حتی میخنده".
خلاصه اینکه باقیِ غذا رو همیشه میریخت جلو گربهها. فک کنم پیرمردِ همسایمون هم از طوله سگ میترسید.
یا فقط شاید پیرمرد عقب عقب که میرفت میخندید.
چرا بهش میگم پیرمرد. خوب. نمیدونم راستش. شاید بخاطری که سنش از من بیشتر بود. یا شایدم، آهان! وقتی زن و تنها دخترش مرده بودنُ تو یه تصادف، پیر شده بود. یازده سال پیش.
همسایمون بودن. اما خوب حالا همسایمون هست.
یه داستانی رو چنسال پیش برام تعریف کرد که "یه پیرمردی بوده تو روستایِ اجدادیشون که یهروز یه تولهسگ دنبالش میکرده و اون پیرمرده از توله سگِ میترسیده و فرار میکرده. اینقد ترسیده بوده که حتی فرصت نشده روش و از توله سگه برگردونه و فرار کنه. همینطور عقب عقب میدویده. جالب اینجا بوده که در حالِ فرار میخندیده. ترسیده بوده دیگه. آدم که میترسه نمیدونه چطوری نشون بده. گاهی حتی میخنده".
خلاصه اینکه باقیِ غذا رو همیشه میریخت جلو گربهها. فک کنم پیرمردِ همسایمون هم از طوله سگ میترسید.
یا فقط شاید پیرمرد عقب عقب که میرفت میخندید.