چاییتون سرد نشه

درِ کافه که باز شد. ما رفتیم تو. خوبی کافه این بود که ساعت و تقویم نداشت.
آدماییم که اونجا بودن همه مث هم بودن.
خیلی کم حرف. اما خوب مینوشتن. چن نفری رو تو کافه میشناختم.
بخاطر همین میرفتم اونجا. یکیشون لاغر بود. اسم بابای یکیشون مش عباس بود.
یکیشون کلاه مخملی سر میراشت و همش سیگار گوشه لبش بود.
کافه هم مرد داشت هم زن اما همشون مردونگی داشتن.
اونجا همه مهربون بودن. همش میگفتن بپا چاییت سرد نشه.