راپیتوس
تو مترو نشسته بودم یه دخترِ حدود 22-23 ساله جلوم نشسته بود.
کوچولو بود و خیلی ظریف تقریبا به همه اتفاقاتی که تو مترو داشت میافتاد توجه میکرد و با گوشه لبش و همینطور چشماش واکنش نشون میداد.
یهو موبایلش یه زنگ کوتاه زد. معلوم بود اس ام اسه. موبایلشو از جیب چپ بارونیش در آورد و پیام رو خوند. بعد خیلی آروم در موبایل تاشو رو بست گذاشت تو جیبش. و کم کم اشکاش سرازیر شد. خیلی آروم و تو دل برو گریه میکرد.
ایستگاه بعدی که قطار نگه داشت یه پسری وارد واگن شد. از این دوره گردا بود که فلوت میزد تو مترو و از مردم چن سنتی پول میگرفت. شرو کرد به فلوت زدن.
یه کم که گذشت دختره‌ی گریون دست کرد تو جیبش. با خودم گفتم میخواد جواب پیام و بده. ولی دیدم یه جعبه کوچولو خیلی کوچولو درآورد از جیبش. آروم بلند شد خیلی آروم رفت جعبه رو داد به پسره فلوت زن.
و همین که رسید ایستگاه پیاده شد.
رفتنش خیلی به یاد موندنی بود. همون چن ثانیه که از پنجره مترو به رفتنش نیگا کردم اندازه دوتا فیلم سینمایی ارزش داشت. اسم دختره رو گذاشتم راپیتوس الهه اشک